جزیره در کهکشان

Friday, December 3, 2010

یادآوریها


جزیره در کهکشان


یاد آوری ها
این بار چهارمیست که دارم این پست رو مینویسم . چون سه بار نوشتم و هر سه بار فقط تا قسمتی آپ شد ولی من از رو نمیرم .
دیدن فیلم La prima notte di quiete یا همان the professor یا le professeur اثر والریو زرلینی ، با بازی آلن دلون ، یکی از شوکه کننده ترین اتفاقاتی بود که میشد موقع دیدن یک فیلم برای من بیفتند . . . چون هیچ وقت باور نمیکردم بازی بهتری نسبت به سامورایی و چند فیلم دیگر از او دیده باشم . مضمون فیلم ، کلیشه و تکراری بود ، عشق استاد و شاگرد ، هر دو در حال غرق شدن قصد دارند یکدیگر را نجات دهند . اما با قاطعیت میگم ، حتی ممکن است شما هم این فیلم رو پیدا کنید و ببینید و با من هم عقیده شوید ، پلان هایی در فیلم بود که گفتم این سر صحنه اتفاق افتاده و بعد کارگردان خرجش کرده و توی فیلمنامه و برنامه نبوده اما بعد دیدم نه خود فیلکنامه بوده و حیرت کردم ، نگاه های آلن دلون ، از زاویه ی یک استاد اشربه خور درب و داغون ، مرد شاعری خود من ، که گاهی توام با خجالت های فراوان ، تماناهای فراوان در حد حمید هامون ، ریزه کاریهای زیاد ، دقت بازیگر روی بازی و سپردنش دست کارگردان حیرت من را برانگیخت ، اینکه خودش را در قالب خود آلن دلون حفظ نکرده بود ، در فیلم خودش را لحظه به لحظه ویران کرد و این ویرانگری جرعه جرعه و کم کم اتفاق افتاد ، اشک هایش و اضطرابش را تا به حال در هیچ کار دیگری به این شکل ندیده بودم . متاسفانه عکس های قشنگی برای این بلاگ در نظر گرفته بودم که همه پاک شد ، شما با سرچ اسم این فیلم به زبان ایتالیایی و یا فرانسه عکس ها را میتوانید ببینید و اگر - ر ت ل ی ف - شکن دارید پلان های ابتدایی در اینجا برای شما دوستان با کمال دقت و وسواس گذاشته شده . یا ( این جا ). به شما خوش بگذرد .
در این روزهایی که آلودگی هوا بیداد میکنه و نمیشه همسایه رو به رویی رو دید . خودم رفتم داروخانه و کپسول اکسیژن خانگی خریدم ،اندازه اش قدر یک اسپری معمولی است با این تفاوت که دماغت را باید به سرش بچسبانی و اکسیژن را به ریه هایت بفرستی تا مغزت هنگ نکند . ضمنا ماسک تا شو هم جایی نمیگیرد ، آن را داخل یک نایلکس بگذارید و توی کیف حمل کنید . من همیشه قرص ایندورال و پروپرانولول هم همراهم دارم تا اگر حالم بد شد سریع استفاده کنم ، اما مهمترین چیز که آلودگی هوا خرابش میکند چشم های شماست . قطره اشک مصنوعی یا اسنو تی یرز برای شست و شوی چشم به کار میرود و میگویند در تهران به دلیل غبار هر آدم سالمی باید روزی یه قطره اش را بندازد . اما چون خود قطره اش گران است --- یعنی به محض باز کردن در باید تا یک ماه تمامش کنی و نمیشود --- میتوان از همین قطره به صورت یک بار مصرف استفاده کرد که به لحاظ قیمت هم به صرفه هست .اسمش artelac هست و شما میتوانید توی کیفتان این را قرار دهید و .تا سه قطره درش جمع شده . از چیزهایی که به دلیل جفتک انداختن پرشین بلاگ نتونستم بهش بپردازم سالروز مرگ غلامحسین ساعدی بود .
او - گوهر مراد - دوم آذر به طور بدی با غم غریبی و خیلی زود تر از موعد به دیار باقی شتافت.
روی اسمش کلیک کنید و بشناسیدش .

داستان کوتاهی از او به نام کلاس درس در سایت دیباچه هست ، اگر این جا هم باز نشد در ان جا پیدا کنید و بخوانیدش. ( کلاس درس ) داستانی کوتاه ، هولناک ، با چفت و بست درس و درمون نوشته شده که در انتها و در طول توصیف و ادامه ی داستان شما را انگشت به حیرت باقی میگذارد . پس لطف کنید مطالعه بفرمایید .
مسئله بعدی که به ان پرداخته بودم تاریخ ١٠ آذر یا اول دسامبر ، روز جهانی ایدز بود . که حتی به صورت اس . ام . اس هم خبر رسانی شد . خب ، من به شخصه میگم وقتی در خبرگذاری ها گفته میشه موج سوم در ٥ سال آینده حمله ور خواهد شد و آمار میدهد باید اطلاع رسانی و اطلاعات زیادی داده شود . البته بدانیم چطور با یک ایدزی و یا معتاد برخورد کنیم . وقتی این همه فیلم ساخته میشود و همه ی معتاد ها بدمن داستان هستند و دزدند و زنشان را میگذارند میروند و ... باید هم مردم بلد نباشند با یک معتاد چگونه برخورد کرد . دکتر علی شریعتی در تحلیل جنایت و مکافات داستایفسکی در مورد راسکولنیکف میگوید او جانی نیست جانی دست هایی هستند که به دستهای کمک خواهنده و نیازند کمک نکردند . قبل از اینکه هر کس به جای بدی برسد یه علامتی از خودش نشان داده و این ماییم که نادیده گرفتیمش پس ما مقصریم .

یادآوری ها


جزیره در کهکشان

این جا
نویسنده : میس شانزه لیزه - ساعت ٥:٢۸ ‎ب.ظ روز جمعه ۱٢ آذر ،۱۳۸٩

http://jazirehdarkahkeshan.blogfa.com/post-6.aspx

نظرات (
document.write(get_cc(5898013))
0)



جزیره در کهکشان در خاک ماسوله
نویسنده : میس شانزه لیزه - ساعت ٤:٢۳ ‎ق.ظ روز سه‌شنبه ٩ آذر ،۱۳۸٩
جزیره درکهکشان، ماسوله، بدون پاک نویس، صابر راد


صابر راد ( بدون پاک نویس ) داشت میرفت ماسوله
جایی که ازش خاطره داشتم
بهش گفتم ، نه جدی ، شوخی شوخی ، همین شکلی ،که
" یه (جزیره در کهکشان) هم روی درخت اون جا یادگاری بنویس عکسشو بفرس. "
امشب خمیازه کشان اومدم بلاگم و بعد رفتم ای- میل هام رو مثل یک مناسک همیشگی واجب انجام بدم و چک کنم .
با عکس بالا رو به رو شدم .
اول فکر کردم فوتوشاپه !!!! بعد که دیدم ماسوله است..... به خدا که کلی متحیر شدم . وقتی میگم این قلب من تحملش کمه به چشام فشار میاره باور کن به خدا .اخه اصلا از کسی که انتظار نداری .....
دیدم این نوشته رو ضمیمه ی (ای- میل) کرده
سلام
این عکس رو سیاه و سفید برات فرستادم چون رنگیش کیفیت چندانی نداره به خاطر نور کم تو شب.
این رو به جای نوشته ای روی یه درخت قبول کن،به نظرم زیباتر شده
فعلا.
نیروی مقاومت ناپذیری وادارم کرد همه ی هیجانم رو بریزم توی سرنگ بزرگی و بیام این جا و در جا تزریقش کنم به خود جزیره . وحشت زده از این همه معرفت ، مهربانیی که من رو به حیرت واداشته ، چیزی که این روزگار مثل هوای پاک نیست و نابود شده . وقتی که نسیان خودش رو مثل ابلیس توی جلد کسی نکرده .وقتی رموز مانگاری ، یعنی (خالص بودن) رو در روح و ذهن کسی میبینی چرا نیای و همین جا که تیریبن میس شانزه لیزه شده ، بگی ؟ چرا نگی ؟هان ؟ازخجالت درخواستم تا ریشه ی موهایم ، ابروهایم سرخ شدم ، مثل آتش.
من همیشه فکر میکنم که خیلی زود به دست نسیان سپرده میشوم . برای همین خروس جنگی میشم، توقعم بالا میره .زبانم تلخ و بهانه گیر میشوم و سر به ناله میزنم ، اندیشه میکنم که هرگز توی ذهن کسی نخواهم ماند . مثل روحی سرگردانم . وقتی اسم این وبلاگ رو در خاک ماسوله دیدم انگار چیزی درونم شکست . چه حس غریبی .کسی را نشناسی ، شاید بارها هم از کنارش گذشتی اما ندیدیش، برای تو ، به یاد چیزی ، وقت خرج میکند ، فریم خرج میکند ، خاطره ای ثبت میکند لایق این است که حداقل من با تمام وجود این پست را برای او خرج کنم و بگم ( بدون پاک نویس ) عزیز مثل آدمهای صاعقه زده از خوشحالی خشکم زد. از همه ی مهربانی ت ممنونم جانم .
ممنونم.
زیبا بود .
مثل خیالی که به واقعیت پیوست .
بااحترام
میس شانزه لیزه

نظرات (
document.write(get_cc(5882873))
32)



این جا
نویسنده : میس شانزه لیزه - ساعت ۳:٠۱ ‎ق.ظ روز دوشنبه ۸ آذر ،۱۳۸٩
ترافیک، آلودگی هوا، تئاتر

باید میرفتم بانک . حسابم رو توی بانک نزدیک دانشگاه باز کرده بودم . هیچ وقت هم نخواستم حسابم رو انتقال بدم جای مرکز شهر، چون از دوره ی دانشگاه خیلی خاطره دارم و به خودم میگم باز هم این بهانه ای میشه میری دوباره اون محل رو میبینی ، اون یکی بانک رو که توش وای میستادی منتظر تا (هیچ کس) با ماشین ٨ سیلندرش بیاد دنبالت و تو چهارتا بال در بیاری و بپری توی ماشین ! هی سلام !:)رد شدن از دم اون بانک هااااا و از دم تلفن عمومی هایی که زیر بارون با سکه و کارت تلفنی باهاش میخواستم کنترل سیستم کنم رو همه رو خوب یادمه . بعد از مدت ها رفتم بانک . بدبختی اولم این بود که چه ساعتی فی الواقع از خواب برخیزم و این خود به خودی خود به خود یکی از دشوارترین کارهای زمانه بود چون وقتی من ۶ صبح میخوابم ٧ صبح چه جوری بیدار شم وقتی که کلونازپام ٢ هم داره توی خونم روی گلوبولهای نازنازیم موج سواری میکنه ؟ نه تو بگو ؟حالا بیدار شدیم . خودمون رو به سان گربه کش و واکش دادیم و خواستیم حریف این خواب و سنگینی پلکها شیم . از قبل لیوان آبی کنار گذاشته بودم تا بعد از بیدار شدنم توسط بوق رومانتیک موبایل ، آن را بر رخسار مبارکم بپاچم تا مجبور شوم . از تخت پایین اومده و صبحونه نخورده برای جذب طرف حساب ها فورا آرایش مختصری روی صورت به شیوه ی غیر قرینه به کار بردیم . جالب بود . لاک های سیاه را هم بایست پاک میکردیم که گفتیم به جهنم همینه که هست . یک عدد بیسکوئیت ساقه طلایی را با یک نسکافه داغ توی معده ریختیم و پریدیم پشت ماشین . همه چیز پیش رویم دوتا بود . بچه ها هم یا از مدرسه میرفتند یا می آمدند نمیدانم اما کوچه پر از کوله پشتی و روپوش مدرسه بود و من از میان بچه ها و از تنگنای پمپ بنزین ولنجک که ترافیکش مثل طناب دار است گذشتم و زیر لب فحش های بدی دادم . بعد آقای مسئول جریمه را دیدم و ماشین هایشان را که تازه در این ترافیک دنبال جریمه بودند.آقا بیا برو میدون کاج جمع کن جرم رو . ول کن این همه پول جمع نکن . اصلا هر کس فحش داد رو یه برگ جریمه بده . توی کوچه همه خواهر مادر هم را با هم وصلت میدهند بیا برو نفری خدا تومن برای هر فحش جریمه کن . به خدا به ادب مردم چه کمکی شود ! مرحبا بر فکر خوبم . داشتم میگفتم و پشت دودبنزین در حال خفگی مرگباری بودم و ماشین تکان از تکان نمیخورد و صدای سوووووت روی اعصابم مثل اره (ره ره ره ره ره ) میکرد . با این وجود سیگارم رو درآوردم روشن کردم و من هم در آلودگی هوا سهم خودم رو ایفا کردم .سپس ضبط را روشن کرده یک عدد لوح فشرده ی فشرده در آن گذاشتم که با صدای محسن چاووشی آغازیدن گرفت و هی میگفت (گوشی رو بردار ....) القصه راه باز شد و ما از خیابان چمران که در هر دوربرگردانش خطر پرس شدن با اتوبوس هایی که تخت گاز می آیند را داری ، عبور کرده و وارد خیابان آزادی شدیم و در کوچه پس کوچه هایش چنان تغییراتی دیدیم که تو گویی قوم چنگیز خان حمله کرده و پت و مت در نقشه ی چپ و راست کردن و یه طرفه کردن آن حکم اول و آخر را داده . دور خودمان چرخیدیم . با زحمت به بانک رسیدیم . به قدری منتر فکر پت و مت شدیم که از دیدم دانشگاه وبانک همچین فیض فضله وارانه ای بردیم و حالمان از هر چه خاطره بود به هم خورد . وارد بانک شدن همانا صف طویلی از مردمی که شماره در دست روی صندلی نشسته بودند همان . حالا داستان از این جا شروع میشه .........
بنده که ماشین را بدجایی گذاشته بودم و خواب هم توی ضمیر ناخود آگاه داشت به فک و فامیل و والدینم فحش میداد را رها کن بچسب به آقای رئیس بانک . ایشان مرد محترمی هستند که هر بار که بنده را میبینند معلوم نیست چرا این جوری میشوند . انگار که بنده ایشان را یاد یکی از مرده های فامیلشان می اندازم و دلشان همیشه برای من میسوزد . خدا عمر بدهد به ایشان و خدا حفظش کند ماشالا آقای خوبی است . با هر کسی حرف میزند زمین را نگاه میکند .... اما اول باری نیست که در حق بنده از این الطاف کرده اند . مردم بیچاره یا پای دستگاه پول میگرفتند یا توی ورق های شرکت نفت کله هایشان به هم میخورد . بیچاره ها خیلی سرشان گرم بود . سرگرم پول . پول.پول. من هم دیدم اگر بخوام واستم واسه اینکه این همه بشینم نیم ساعت بیشتر باید بشینم . توی دو دوتا چهار تا بودم که برم جای ماشین رو عوض کنم تا این بار هم با جرثقیل نبرنش و من مجبور نشم نقش پری بنده رو در بیارم و زنجیر پاره کنان ماشین رو نعره زنان از روی جرثقیل پایین بیارم که ناگهان خود آقای رئیس بانک که پشت میزی بزرگ و نیم دایره مینشیند صدایم زد و گفت کات چیه ؟ گفتم : والا خیلی راه دور شده میخوام برم جای ماشین رو عوض کنم الان میبرنش . ( جوابی بی ربط به سئوال ایشان) بعد گفتم میخوام پول بریزم به حساب . (حالا قبلش توی یه بانک دیگه دهنمون واسه برداشت همین مبلغ سرویس شده بود از شلوغی ) - نصفه شبی چه بوی سیری داره از همساده میاد !!! _ بعد گفت :" بیا دفترچت روبده خودم کارت رو راه بندازم . " راستش سریع و بی معطلی دفترچه را نوشتم و پول ناچیز را کوبیدم روی میز و از شرمندگی به جمعیت فراوانی که این پا اون پا میکردند و شماره نگاه میکردند و آه میکشیدند، رویم را به یه ور دیگه کردم . بعد فکر کردم بهتر است وانمود کنم که اصلا فامیل این رئیس بانکم ... مثل یک خر کیفم را دادم دست آقای رئیس و گفتم اینا دست شما باشه ماشین جلویی رفت من برم ماشینم رو ببرم جلو و از توی بانک با اون همه مدارک پریدم بیرون . خلاصه ... دو دقیقه بعد دفترچه نوشته شده امضا شده واریز شده دستم بود . این آقا چندین بار این کار را در حق من کرده . شاید بارآخری که واجب شد به بانک مذکور بروم قبل از سفرم به گرجستان بود . باز هم همین طور...همکاران و کارمندان بانک هم طوری نگاهم میکردند که انگار از این آقا بعیده این خانومه کیه ؟ ؟ ؟ خلاصه این یه جا شانس اوردیم . البته هنگامی که ان مبلغ اندک را به آقای رئس بانک دادم خجالت هم کشیدم. والا دروغ چرا ؟ بذار راستش رو بگم .من به محض اینکه ١٨ سالم شد پولهایی که جمع کرده بودم رو بردم بانک و گفتم میخوام یه کوتاه مدت باز کنم اما نمیدونم فرقش با بلند مدت چیه ؟ نمیدونستم خب ! بعد بهم توضیح دادند . پول هام مثل کولی ها توی چند تا جا عینکی چرمی بود لوله شده توی هم + سکه ....خانومی که حسابم روباز میکرد بهم گفت : " قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود " هه ..... بیام حساب کنم ببینم قطره الان میشه چی ؟ روزی ١٠ هزارتومن ؟ روزی یه ملیون ؟ آقای رئیس بانک با دیدن مبلغ قطره ای من تازه کلی هم دلش سوخت . گفتم : " دیگه ما از راه نگارش پول درمیاریم دیگه " ایشون نه لبخند زد نه اخم کرد نه هیچی .انگار همیشه مسئوله اینه که کار من رو راه بندازه . ای خدا خیرت بده . بهخدا شرمنده ی اون جماعت برگه به دست شدم . اما لابد حکمتی توی این کاره . خدا همه ی کارهاش با حکمته . بله . برم سخنران شم . به به . آخه یکی نیست بگه آقای رئیس تماشاخانه ی ایران شهر ، آقای محترم یا هر کسی که باعث و بانی این گناه شده ، بیا جیب ماها رو نگاه کن بعد بلیط تئاترت رو ٢۵٠٠٠ تومن کن .آقایون کافه چی ، چای تی- بگ میدین ٣٠٠٠ تومن ؟ کیک ٢۵٠٠ تومن ؟ خب یه دیدن تئاتر و یه کافه و یه بسته سیگار و پول دو تا کتاب فقط واسه یه روز شد ۵٠،٠٠٠ تومن خوبه والا . من که ندارم این ئه سئواله که باید برم از کافه نشین های بیسواد کافه های ایران شهر و این ور و اون ور بپرسم ...همیشه هم اون جان . همیشه توی ژست .بری بزنی دک و پزش رو بیاری پایین . . . با تمام این اوصاف اقبال توی صف وای سادن برای مبلغ ناچیزمون رو داشتم . اقبال آقا . اقبال اینکه خودت بتونی به پیشواز شادی بری . همون طور که میدونید مردم همیشه در همه نقطه های جهان بیزنسشون رو بر اساس (شادی) مردم طراحی کردن . همین شبکه ی تو و اون رو نگاه کن ! همه شادن . مهمونی . غذا . " ما اومدیم این جا درس بخونیم " ." ما اول اون جا بودیم بعد رفتیم فضا بعد اومدیم این جا بعد ..." اما ما این جا همه ی برنامه ها رو بر اساس آلودگی هوا ، سوگواری ، ماه ها ، چهل های سوگواری ، غم و غصه ، تلوزیون ، فیلم های آب دوغ خیار ، یه برنامه ی شاد نداره ، شنیدن ، دیدن واقعیت هم شده بکش بکش توی میدون کاج . یارو داره میمیره ها اما دوستش داره فیلم میگیره . عجب ! خنده داره . از غصه خنده داره . همه اش مسئله ، بابا بی خیالش . بیا وسط . بیا برقصیم . خوش باشیم . گور بابای مرزها . بیا ماشین ها رو آتیش بزنیم اسب سوار شیم . بریم زمین های کشاورزی رو شخم بزنیم یه حال بدیم به کشاورزی . بریم نیشکر درس کنیم . نه ؟ بد میگیم . بریم توی غار علیصدر دور دوفرمان اجرا کنیم . جشن سده اجرا کنیم . این کارا چیه ؟ توی خیابون پر شده از ماشین های مدل بالایی که بچه سوسول جون ها سوارش میشن تازه فک میکنن آدمن . بچه ی 24 ساله ای که کمری سوار میشه توی این زمان ، ماشین یا مال
باباشه = پس چه بچه ای که توی 24 سالگی خودت یه مینی ماینر نداری ؟! یا هم خودش خریده که حتما دزدیه . حالا این بچه با موهای سیخ و زیر چشم گود میاد جلوی من . بوق میزنه میگه بزن کنار . ماشین کج شده بود . گفتم وای پنچرم . زدم کنار . نگاه لاستیک ها میکردم بچه هم اومد . بارونی پوشیده بود دکمه های بلز هم باز !!! سردته یا گرمته بالاخره جانم ؟ گفت :" ک.ک میزنی ؟ " گفتم :" من فک کردم پنچرم ... ای بابا..." دوباره تکرار کرد . گفتم اگه بتونی همین جا لاستیک زاپاسم رو عوض کنی بهت میگم آره یا نه . اینا توی خیابونن . . . این بدبخت ها که شادی رو توی این چیزا میبینن . . . همه ی زندگیشون شده فک کردن به - - - و مواد . سواد هیچی . شعور صفر . تازشم . . . اون هایی که پول ندارن هم واسه اینکه به این جا برسن دنبال زن ها ، دخترها ، مونث هایی هستن که کمری سوار میشن . هه ! بدم اومده به خدا . برم جزیره در کهکشان از همه جا بهتره . ای خدا قربونت برم . توش هم شادیه . هم بارش برعکس و هم بارش واقعیه . چترامون رو باز کنیم . داره بارون میاد . فرد و زوج با هر کالسکه ای رد شین . این جا جشنا همه بالماسکه ایه .

نظرات (
document.write(get_cc(5877669))
18)



جمشید مشایخی
نویسنده : میس شانزه لیزه - ساعت ٢:٤۱ ‎ق.ظ روز شنبه ٦ آذر ،۱۳۸٩
جمشید مشایخی

جمشید مشایخی عزیز
کمال الملک ذهن ما در سینما
تولدت مبارک جانا
آمبیانس : ( این )
جمشید مشایخی را وقتی شناختم که (صدایی که هم اکنون میشنوید صدای آژیر خطر است ، صدای وضعیت قرمز است به پناهگاه بروید . بوووووووووق ممتد . ) آن وقت ها سریال هزاردستان را میداد و من از این که مفتش شش انگشتی بیرحمانه رضا را شکنجه میدهد ، اتو را میگذارد و پشتش را داغ میکند دلم میگرفت ، این روزها با دوباره دیدن سریال در چشمهایش مستی و خماری هایی دیدم که کم از اعتیاد بهروز وثوقی در گوزن ها نداشت . چیزی که تا این زمان بهرام خان رادان که بره لنگ بندازه کسی یادش هم نگرفت . تا با چشم خودم حاضر آماده جمشید مشایخی را نمیدیدم که از اتاق گریم میرود سر لوکشین و جلوی دوربین حاتمی باور نمیکردم که این مستی چشمها از آن یک رل است و نه نمایش . کوچک بودم که کمال الملک پخش شد . این بار او را همان طور با وقار و با سیبیل های بنا گوش دررفته دیدم و در انتها در نگاهی عمیق به افقی نا معلوم . باز هم کوچک بودم که در طلسم دیدمش میان آینه ها گم بود . بعدها انتخاب هایش را دوست نداشتم .سعی کردم در ذهنم خردش کنم . اما تو نمیتوانی آن نگاه کمال الملک را و ان چشم های رضا خوش نویس را لحظه ای از یاد ببری ....چطور میتوانی رضا خوشنویسی را ببینی که آن طور حرفه ای نقشی را با لباس سفید از خودش این همه بزرگ تر ببینی . با ان گام ها و گوژی همواره بر دوش ، با دستهایی لرزان . دقت در جزئیات . تو چطور میتوانی روز واقعه اش را فراموش کنی . من جمشید مشایخی را با دوبله دوست دارم . بی دوبله بیشتر ، چون همان (خاک پای)ی است که میگوید . بی دروغی . بی ریا . جمشید مشایخی در تاریخ سینمای ما شاید همان آلن دلونی باشد که در ١٧ آبان تولدش را تبریک گفتم . کافی است نیم نگاهی به شازده احتجاب ، خشت و آیینه ، ماه عسل بیندازید . شاید بعد ها انتخاب نقش ها به سلیقه ی قبلی نبوده اما جمشید مشایخی ، جمشید مشایخی است . در مصاحبه ای که با او داشتم ، در رفتارش چیزی بود که در دیگر هم سن و سال هایش کمتر دیدم . حین مصاحبه که چای میخوردیم و ضبط خاموش بود ، او که در حضور رفیق یار غارش جمشید شاه محمدی ، برایم حرف میزد ، بی ریا بود ، برایم گز را برداشت و خودش با کارد محکم در کف دستانش خرد کرد و داد دستم تا با چای بخورم . در سئوالاتم به او که زیرکانه یک بوس کوچولو را فاجعه سینمایی تلقی کردم هیچ گاردی نگرفت و با طومانینه جواب میداد . از خاطراتش در فیلم گلستان گفت و . . . وسط مصاحبه کارهای چپندرقیچیی که انگاری عرف بازیگر جماعت شده انجام نداد . ۶ آذر تولد این چهره ی ماندگار است . مردی که هنوز در ته نگاهش ، عشق به کار را میبینی ، بدم میاید از مردمی که برای خنده ی ابلهانه شان جک های گوسفندی در رابطه با فوت ایشان میفرستند . شرم دارم که بگویم ایرانی ام . چرا ؟ استاد ، برای شما آرزوی سلامتی دارم ، شمایی که عشق به کار ، زندگی ، یا هر چیزی باعث شد سرپا بمانید ، از غم خسرو شکیبایی پوستر بزرگش را به یادگار در دفترتان نگه دارید و کار کنید ...شما جمشید مشایخی ما هستید . دوستتان دارم و دستتان را میبوسم .تولدتان مبارک .
** صدایی که در بالا شنیدید برای خانم پاتریشیاکاس میباشد کسی که تاریخ تولدش هم تاریخ تولد میس شانزه لیزه است ** ( پیلیک-برعکس-) اثر در (این جا ).
افراد مشهور متولد ماه آذر به جز استاد و پاتریشیا و میس شانزه لیزه افراد زیر هستند
داریوش مهرجویی(کارگردان ایرانی) ، علی شریعتی (اندیشمند و متفکر ایرانی) ، مهتاب نصیر پور (بازیگر ایرانی) ، داریوش فرهنگ (کارگردان و بازیگر ایرانی) ، محمدتقی بهار (شاعر و سیاستمدار ایرانی) ، جلال آل‌احمد (نویسنده ایرانی) ، لاله اسکندری (بازیگر ایرانی) ، بهاره رهنما (بازیگر ایرانی) ، امید زندگانی (بازیگر ایرانی) ، ویگن (خواننده ایرانی) ، ناصر حِجازی ( بازیکن و مربی فوتبال) ، بهاره رهنما (بازیگر ایرانی) ، علی صادقی (بازیگر ایرانی) ، کامران و هومن (خوانندگان ایرانی) ، مارک تواین (نویسنده آمریکایی)، بتهوون (آهنگساز آلمانی)، جان آزبرن (نویسنده انگلیسی)، وینستون چرچیل (نخست وزیر انگلیس)، والت دیسنی (تهیه کننده فیلم های کارتون آمریکایی)، فرانک سیناترا (هنرپیشه آمریکایی)، پاپ ژان پل سیزدهم (رهبر کاتولیک های جهان) و جان میلتون (شاعر انگلیسی).

نظرات (
document.write(get_cc(5867919))
34)



جراحی اطمینان بیهوده
نویسنده : میس شانزه لیزه - ساعت ۱٢:۳٥ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ۳ آذر ،۱۳۸٩
دوستت دارم

*** آمبیانس ( این ) میباشد *** ( به شیوه ی قذیمی Right-click, Save Target As...) از دقیقه ی ٢ به بعدش وارد دنیای خاصی میشید که محاله بگید نه نشدم . تاثیر گذاره . شمع رو بذار و کنار شومینه و . . . شمع و ... برف و پنجره و . . . توی هواببین که اسکی لا به لای ستاره هاست .. ...
***
بیدار که شدم ، دیدم ٢ ساعت بیشتر نیست که خوابیدم ، نه که خواب ،‌که چرت زده بودم ، تیک تیک ثانیه ها ی ساعت پاندول دار را شمرده بودم ، شمرده که نه ، مثل میخ توی قلبم با چکش فرو برده بودم ، طلوع را قورت داده بودم که ساعت زنگ زد ، زود تر از همه بیدار شده بودم ، بیدار که بودم ، برخاسته بودم ، چمدان را از دیشبش دم در گذاشته بودم . قرار بود جراحی اش کنند ، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ، توی دهلیز و بطنم ،‌خون میجوشید ، توی این سرمای خشک و سفاک که پوست را میبرید ، من تنها ی تنها باانگشتانی که در کف دستم چنگ زده بودم به صورتش نگاه کردم ، شاید که مرگ بود ، شاید که بار آخر بود ، نقابم را زدم ، زود تر از اینکه بفهمد ، سرخ و سفید را روی صورتم تاش زدم ، لب ها را درشت تر ، زیر چشم هایم پف بود ،‌مژه ها را بلند تر ، گونه هایم را قهوه ای ، نه که قهوه ای ،‌آجری کردم . دامن بلند اسپانیایی تنگ مشکی را روی جوراب شلواری پشمی روی تنم اویزان کردم ، بلیز تنگ مشکی با آویز مروارید و شنل پشمینی روی تنم که چونان اسکلت بود سر و سامان دادم . . . قهوه توی دهانم چرخ میزد . میخندیدم . چمدانم را که برداشتم و او در را بست ، توی دلم هوری ریخت ، رفتیم ، رسیدیم ، همه جا بوی بتادین میداد ، حتی حال و هوای بخش وی.آی.پی یا دیپلمات هم دلم را راحت نمیگذاشت ، خم شدم که بالا بیاورم ، هیچ کس ندید . قفل سکوت را از روی پوزه ام برداشتم ، شروع کردم به دلقک بازی ، اکثر اهالی یک رنگ آنجا ،‌من را دیوانه ای چیزی میدیدند . گوشواره های تازه ام را گوشم زده بودم ، مثل ماری به خود پیچ خورده بود ، نه به خود که به لاله ی گوشم ، وقتش که رسید ، روی تخت گذاشتندش ، لبخندم داشت پاره پوره میشد ، لب هایم میکشید پوستم را ، هر هر خنده های بیهوده ام همه را کلافه کرده بود ، در بزرگی با علامت عبور ممنوع ، زنجیری هم بود ، دیگر تو نمیتوانستی بروی ، بردندش ، زیر تیغ ، دوباره که برگشتم خم شدم و انگار که بخواهم همه ی کلمه ها را بالا بیاورم حالت تهوع گرفتم ،‌چیزی بالا نیامد ، فقط اشک هایم ریخت ،‌ شاید ((همچین )) * کلیک کن *نوایی ترنم میکرد ، پشتم سرد شد ، زیر پایم فرو ریخت و تمام دیوارهای یک دست سفید را سیاه دیدم ، چرخ میخورد همه چیز ، ٢ ساعت صبر شد ۵ ساعت ، آخ که وقتی بخیه ها زده شد و بیهوشی رو به اتمام چه حالی داشتم ، آوردندش ،‌تکه موی فری از لای کلاهش بیرون بود ، بوسیدمش ، بوی درخت کهنه و قدیمی میداد ،میخواستم رویش بنویسم دوستت دارم . نگران نبودن دندان مصنوعی اش بودم . ابروهای خال کوبی شده اش هه، بینی اش چشمهایش سر جایشان بودند ،هه ،‌ همراهش شدم ،‌مثل میمونی که از درخت آویزان میشود ، اتاق عکاسی و رادیوگرافی و بعد هم بخش وی.آی.پی...درد بود که دورش میپیچید . دردی که تو گویی تا ابد ناله اش را بلند خواهد کرد ، داد و بیداد من برای زدن مورفین ، فقط خودم میدانستم چه طور آرامش میکردم نه آن ها، دیگرانی که ...اوه ، مسکن ها جواب نمیداد ،‌با دکتر بی هوشی اش حرف زدم ، دو تا مسکن توپ جدید زدند به خوردش ،گفتند که چه خوب که من همه چیز را گفتم ، سیگارم را برداشتم و رفتم توی قسمتی که میشد دود را ول داد به هوا ، کاش که ترس را نیز میشد همراهش رها کنم ، توی هوا فوتش کنم ، تلفنم زنگ خورد ، تو بودی ، از آن سوی مرزها ، شماره ای نا آشنا ، شروعش با یک + بود و یک بوق ، مثل صدایی که در اتاق عمل وقتی مرده زنده میشود دستگاه از خودش نشان میدهد ، بوق خورد ، تو بودی ، از آن سوی مرزها ، از خیلی خیلی دورها ، کاش میدانستی چقدر چسبیدن صدایت به گوشم گرمم کرد ،‌انگار که نفت بریزی توی شویمنه و آتشش بزنی توی فصل سرما ، این همه نزدیک تر از تو ، چه زندگی مسخره ای ، اطمینان های بیهوده ای ، کم فاصله تر ها دورترین ها بودند ، وقتی تو زنگ زدی فکر کردم چقدر دوستت دارم . گوشی را که گذاشتم ، این بار از خوشحالی گریه کردم ، یک چیزی هست که نمیشود تعریفش کنی ، مثل مرام و معرفت ، نمیشود با گرو گذاشتن سیبیل و قسم فی سبیل خدا درستش کنی ، یه چیزی هست که مثل قفل از دورتر ها گیرنده ها را گرم . گرم .گرم میکند ،‌ قفل ها را در هم . هیچ سیگنالی هم موجش را نابود نمیکند یک چیزی هست که قدرت فاصله ها هم نابودش نمیکند ، یک ارتباطی که تعریفش سخت است مثل تعریف سر خوردن روی هلال ماه ، خم شده مثل عاشق دل شکسته ، تو رویش سر بخوری ، تاب بخوری بیایی آن طرف ها ،‌ موج صدایت از آن سوی دنیا ، درست سر وقت ، مثل چسبیدن نانی به تنور بود ، مثل آغوش بازی که توی این ۵ ساعت ترس و راه رفتن عصبی پشت در اتاق جراحی نداشتم . عین همه ی نداشته هایم شدی ، از راه دور ، بی اینکه تاکیدی روی این موضوع نشان دهم ، بی اینکه حتی توقعی ازت داشته باشم ، بی اینکه .... بی هیچ ، زنگ زدی ، دوست دارم از همین جا بگویم((( دوستت دارم .)))
خانم نقاش سرش را به علامت نفی تکان داد ، میس شانزه لیزه بهش گفت : "این ایده ی منه خیلی هم نابه دوستش دارم ." خانم نقاش که قلم موی آبی رنگ دستش بود گفت : " جلوی آینه عکاسی کردن و این ادا اصول ها از مد افتاده یه چیزی میدونم که دارم بهت میگم . "میس شانزه لیزه ماسکش را با خشم درآورد ، دستش را مشت کرد و زد آینه را شکاند ، خانم نقاش که زن آرام و متینی بود دامن بلند سفیدش را که پر از رنگ های رنگ روغنش بود به دست گرفت و روی کف زمین خرده آینه های خونی شده را در دست گرفت و به چشم های میس شانزه لیزه که لنز رنگی درشان بود نگاه کرد و گفت چرا آروم نمیمونی . میس شانزه لیزه از آرامش خانم نقاش لجش گرفت انگشت خونی اش را به چشمش زد و لنزها را درآورد. خانم نقاش که موهای قهوه ای رنگش را بالای سرش با کلیپس پر طاووسش بسته بود رفت نشست روی کاناپه ی مخمل آبی میس شانزه لیزه و قلم مویش را انداخت روی زمین و گفت : " من بهت ترحم نمیکنم . حرف مفت میزنی سواد نقاشی نداری بذار من کارمو کنم . "میس شانزه لیزه با زانو روی زمین جلو رفت و دامن گیپور رنگ روغنی خانم نقاش را با دندان گاز گرفت و چند قطره از خونش را روی سفیدی رنگ گیپروها ریخت . خندید ، اکلیل های طلایی روی تنش میدرخشیند ، مونجوق های آبی با شکل بته جقه بالای کتفش سنگینی میکردند ، روی کاسه ی زانو دیگر اکلیل نبود ، میس شانزه لیهز بلند شده بود. پروژکتور را خاموش کرد و به نیم رخ آرام زن نقاش روی زمین نگاه کرد ، نگاهش ممتد شد ، شاتر چرخید و خانم نقاش شروع کرد به عکاسی ، روی بدنش خون مثل مار میخزید ، میس شانزه لیزه، پاپیون بزرگی را که خانم نقاش از پشت سر به دامنش داشت باز کرد ، توی عکس ها دوپای عور بود ، یکی اکلیلی و دیگری گندمی ، لبخند هایی که توی عکس روی ههم صلیب شده بودند .



نظرات (
document.write(get_cc(5856569))
18)



قاتل بی رحم هسه کارلسون
نویسنده : میس شانزه لیزه - ساعت ۱۱:٥٧ ‎ب.ظ روز جمعه ٢۸ آبان ،۱۳۸٩
قاتل بی رحم هسه، همایون شجریان، رویا تیموریان، مسعود رایگان

تئاتر : قاتل بی رحم هسه کارلسون ، کار مسعود رایگان ، ایرانشهر ، سالن استاد سمندریان ، بازیگران : رویا تیموریان- شبنم مقدمی - هومن سیدی - جواد عزتی - محمد سلوکی
برآیند نظر + نقد + تحلیل = کاری فانتزی ، متوسط ، اگر داستانش را روی کاغذ میخواندم بهتر بود ، میزانس ها خوب ، بازی ها عالی ، ریتم بد ، دکور و طراحی صحنه :عالی .
امشب همایون شجریان هم درست جلوی من نشسته بود و کار را دید . فکر میکنم او تنها پسری است که نمیتوان بهش گفت : " گیرم پدر تو بود فاضل . از فضل پدر تو را چه حاصل" ، رفتار متین او ، باد در گلو نینداختنش ، برخودش با کسانی که میشناختندش و عین من و تو و او بودنش بسیار به دلم نشست . همیشه کلی پول میدهیم که او را روی صحنه ببینیم و بشنویم . اصلا در وجناتش اصالتی بود و آرامشی که من را وادار به تحسین شخصیتش کرد . چیزی که کمتر در آدم های هنری میبینیم . این روزها هنرمندان ، حتی هنرمندانی که میس شانزه لیزه در این جزیره ، پست هایی را انحصارا به آنها اختصاص داده د و در موردشان نوشته ، رفتارهایی از خودشان نشان میدهند که (من نه منم نه من منم ! ) ، این روحیه ی خودستایی ، از بالا دیدن ، به خود حق دادن وبهدیگری ریدن ، فحش رو به جون مردم کشیدن رو دوست ندارم . چرا حرمت همدیگر را نگه نمیدارید ؟ یا شما احیانا کی هستید ؟ پیغمبر خدا هم این قدر خودش را توی سر مردم نمیزد . دوست دارم بگم که برای هیچ کدام از این نام آوران تره هم خورد نمیکنم . به درک که کسی که بلاگ من را نخوانده با خواندن یک پست در مورد من قضاوت میکند و کامنت میگذارد یا نمیگذارد . بارها به خودم نهیب زده م که زود خودمانی نشوم اما خمیرمایه ی آتشینم سرکشی میکند. موضوع نخ نمای عدم احترام به مردم عوام برای من در حال حاضر شکل دیگری پیدا کرده . چون من به زعم خودم دو قدم از عوام این طرف ترم ،هنرمندم ، شاید هنرگند ، چه جای بدی ، با کسانی معاشرت دارم که سر سوزن ندارند ذوقی و در وقاحت تکتازند ،در کثافت هم همین طور . البته من جمع نمیبندم ولی روی هم رفته ظهور دل انگیز هنرمندان در زندگی من نشان داد که عدم درک موقعیت تو ، قضاوت ، تجاوز به حقوق تو ، غیبت کردن پشت سر تو خوراک و صبحانه ناهار شام این هنری ها است . متاسفم که این حرف ها را در گذشته لاطائلات میدانستم . همایون شجریان دچار معصیت خودنمایی نشد و من این شخصیت را دوست دارم . هدفم از این همه حرف رسیدن به این جا بود که کمند کسانی که سرشان به تنشان بیارزد . ضرورت دردناک گرفتن ارتباط با دیگری همیشه کار دستم داده و دیدن این دسته از آدم ها ی فضله ریز و با طمطراق که اسمشان هنرمند است برایم مثل دیدن اباطیل دنیوی است و آینه ی عبرت که مبادا ....... به قول حمید هامون : " هوش ش ش ش ...کجا داری میری ؟ " به قول من : " کی هستی مگه تو ؟ کاشف واکسن ایدزی ، کاشف تلفنی ؟ ادیسونی ، گراهام بلی ، شکسپیری چی هستی تو ؟ خیلی کوچیکی . . . توی اشل همین ایران هم کوچیکی چه برسه به جهان چه برسه به تاریخ ! هه .اراذل خوش سخنی که ته اکثر اون ها بنده ی پول و بنده ی نام شدن رو میبینی . با دو تا کتاب و چهار تا مقاله چه بادی توی گلو میندازن . با دو تا عکس خودشون رو سرآمد میدونن و با دو تا فیلم ساختن خودشون رو دیوید لینچ میدونن ، با دو تا کار توی تئاتر شهر، خودشون رو اشمیت و با دو تا مقاله خودشون رو نیچه میدونن ، نه بابا ... نه پاشو یه قهوه بخور بپره مستیت . یه کم بلد باش آرتیست باشی . مثل کاوه ی گلستان باشی . (این ) بد جوری من رو در گیر میکنه . دوست دارم یه تیزکی بکشم به چشم بعضیا بگم :" پفک بشینم رو ت؟ " چشش رو از توی کاسه در بیارم . توی این عرصه نوچه پروری هست مثل نون بربری ، فراوون ، فحش میدن هی پشت سر این و اون ، به روز میخورن نون و ته همه شون ، خوب ببینی میبینی دهاتی مسلکیشونو .
خسته شدم از این ریای دقیقه به دقیقه !

نظرات (
document.write(get_cc(5838648))
39)



هملت برو خواننده شو !
نویسنده : میس شانزه لیزه - ساعت ٢:٥٩ ‎ب.ظ روز یکشنبه ٢۳ آبان ،۱۳۸٩

میس شانزه لیزه از دست خواب هایش گریزی نداشت . از خواب هم که میپرید ، ادامه ی آن را روی دیوار خانه اش میدید . مثل فیلم ( سینما پارادیزو ) (صحنه ای که فیلم روی دیوار خیابان نشان داده میشود ) میدید .به خاطر ساخت و ساز برجی در نزدیکی خانه ی میس شانزه لیزه ، او نیمه شب ها مجبور میشد با توسری صدای آهن از خواب بیدار شود . بعضی خواب ها چونان شیرین و خوش مزه اند که تو مدت ها خودت را در تختت معطل میکنی تا از آن نکنی بیرون ، مثل سیریش بچسبی بهش . بعضی خواب ها چونان تلخ و زهرآگینند که دوست داری زودتر آهن های ساختمان کناری روی زمین ریخته شود و بیدار شوی ، یک جرعه آب بخوری ، سیگار بکشی و یک تف به خیابان بیاندازی . میس شانزه لیزه جدیدا خواب های شیرینی میدید که مزه ی خوبی داشت و طعم دلپذیری ، مثل عسل و کارامل و شکلات خوش مزه بود و بوی نسکافه و عطر پو-ام میداد ، با صدای ریختن آهن آلات بیدار میشد . اتاق زیر شیروانی اش تاریک بود و نور مهتاب اریب وسط آن افتاده بود ( از پنجره ای که روی سقف اریبش تعبیه شده بود ) .رب دوشامبر مخمل قرمز رنگش را پوشید و ادامه ی خوابش را روی دیوار دنبال کرد . مردی راروی دیوار دید که بسیار عاشقش بود . مرد حرف هایی میزد که او در عالم واقع هیچ وقت آن ها را نشنیده بود . . میس دستش را برد به سوی مرد . دستش محکم به دیوار خورد . صورتش را چسباند به دیوار و بلند داد زد : " هی . صدامو میشنوی ؟ مگه با من حرف نمیزنی ؟ " دید مردی که عاشقش است با صدای کاووس دوستدار به او میگوید : " بهترین لحظات زندگی من لحظاتی بود که در خواب گذراندم ."(1) میس شانزه لیزه که اشک از چشمانش میریخت گفت : " این یعنی چی ؟ یعنی حالا که من بیدارم تو داری بهترین لحظاتتو تجربه میکنی ، چرا دستتو ول کردی ؟ واسه چی رفتی ؟ " مرد به میس شانزه لیزه گفت : " بودن یا نبودن .مسئله این است ؟آیا شایسته تر آن است که ضربه های روزگار نامساعد را تحمل کنیم یا سلاح نبرد دست بگیریم یا ...مردن . خفتن و شاید خواب دیدن . آه مانع همین جاست . " ((شما میتوانید پخش مستقیم این صدارا در (این جا) بشنوید ))... روی زمین پر از مرواریدهایی شد که از اشک میس شانزه لیزه درست شده بود . میس پا برهنه روی زمین راه میرفت و دست به صورت مرد میکشید و نوازشش میکرد . تصویر مرد روی دیوار خود را پس کشید .میس هق هق کنان گفت : " باور کن که تا فردا وضعیت جا و مکان من مشخص نمیشه ، به من فرصت بده ، کمی صبر کن ، این جا قانون علیه من میشه .ضد من . کافیه پدرم که سالهاست نمیدونه من این جا ، زیر این شیرونی کج زندگی میکنم بفهمه که با توام ، دخل منو در میاره ، به من فرصت بده ، مگه تو عاشق نیستی ؟ چه اشکالی داره ، صبر کن . " تصویر مرد زیر دستان میس لغزید و به طرف پنجره ی اتاق رفت . اخم کرد . سکوت کرد و همه جا تاریک شد . میش شانزه لیزه ،‌نور پخش کننده ی تصویر را در خانه ی خرابه ی رو به رو دید . انگار همه ی خوابش در خانه خرابه ی رو به رو به وقوع میپیوست . میس شانزه لیزه آّب بینی اش را بالا کشید و با دوربین به ساختمان رو به رو نگاه کرد . فرصت نداشت تا تمام پله های پیچ در پیچ را پایین برود و به ساختمان رو به رو رفته خرخره ی مرد آپاراتچی را بگیرد . پس با تیر و کمانی که داشت ، بندی را به ساختمان خرابه ی رو به رو شلیک کرد و بعد روی آن راه رفت تا به ساختمان خرابه ی رو به رو برسد . در آن هنگام مرد همچونن شبحی ناپدید شد و تنها صدا صدای سونات مهتاب بود که پخش میشد و یک نامه به شرح زیر :
فرشته من، تمام هستی و وجودم، جان جانانم. امروز تنها چند کلمه، آن هم با مداد برایم نوشته بودی که تا قبل از فردا وضعیت جا و مکان تو مشخص نمی شود. چه اتلاف وقت بیهوده ای! چرا باید این غم و اندوه عمیق وجود داشته باشد؟ آیا عشق ما نمی تواند بدون اینکه قربانی بگیرد ادامه پیدا کند؟ بدون اینکه همه چیزمان را بگیرد؟ آیا می توانی این وضع را عوض کنی - اینکه من تماما به تو تعلق ندارم و تو هم نمی توانی تمام و کمال از آن من باشی؟چه شگفت انگیز است! به زیبایی طبیعت که همان عشق راستین است. بنگر تا به آرامش برسی، عشق هست و نیست تو را طلب می کند و به راستی حق با اوست. حکایت عشق من و تو نیز از این قرار است. اگر به وصال کمال برسیم، دیگر از عذاب فراق آزرده نخواهیم شد.بگذار برای لحظه ای از دنیا و مافیها رها شده و به خودمان بپردازیم. بی گمان یکدیگر را خواهیم دید. از این گذشته نمی توانیم آنچه را که در این چند روز در مورد زندگی ام پی برده ام در نامه بنویسم. اگر در کنارم بودی هیچ گاه چنین افکاری به سراغم نمی آمد. حرف های بسیاری در دل دارم که باید تو بگویم.آه لحظه هایی هست که حس می کنم سخن گفتن کافی نیست. شاد باش - ای تنها گنج واقعی من بمان - ای همه هستی من!بدون شک خدایان آرامشی به ما ارزانتی خواهند داشت که بهترین هدیه است.
(نامه ی بتهون به معشوقه اش که نمیدانیم کیست )
*** نتیجه :
آقای هملت در جایی که جوانان وطن دوست دارند در بلاد خارجه خواننده شوند و کسی فکر برنج و بنزین و روغن نیست شما چی میگویید جان من .برو خواننده شو .
(1) جمله ی قصاری از بتهون

نظرات (
document.write(get_cc(5817872))
31)



نوشتن در تاریکی
نویسنده : میس شانزه لیزه - ساعت ۱٠:٤۱ ‎ب.ظ روز جمعه ٢۱ آبان ،۱۳۸٩
نوشتن در تاریکی، محمد یعقوبی، مهدی پاکدل، علی سرابی

من ارث بابام رو از تئاتر میخوام ، جزو اون دسته از آدم هایی هم نیستم که به خاطر نام ها ، نشانه ها رو ببرم از یاد . بلدم نیستم مجیز کسی رو بگم و بیخودی پیزر لای پالون کسی بذارم . من محمد یعقوبی رو با کارهاش میشناسم . اگر کاری خوبه توی جزیره دو تا دست و کف و هورااا هم میکشیم براش . مثل کار پارسال ، مگه کم از این کارا کردیم . اما من آدمی نیستم که بشه گولم زد .
نامه :
آقای یعقوبی عزیز
شما همیشه زحمت میکشید ، تئاترهایتان جذابیت هایی دارد که منحصرا مال شماست و من دوستش دارم . مثل ٢۵ . مثل رفتن و آمدن نور . مثل دیالوگ های بی شیله پیله ی رئال که خیلی سخت است نوشتنش . بر عکس آنچه عوام فکر میکنند ساده نوشتن، سخت ، سخت است . ما همچین بیلمز نیستیم . جناب آقای یعقوبی عزیز امشب کار شما را دیدم . شنیده بودم کار در بازبینی خط خطی شده . خب ؟ با این همه خط خطی هایی که در نمایشی که ما هم دیدیدم مشهود بود، آیا شرافتمندانه بود که باز هم اجرا بروید ؟ آن هم با یک همچین (موضوعی) . من اسم این کار را میگذارم کار برای پول . نه کار واسه کار . آقای یعقوبی عزیز قبل از اعتراضم نسبت به اجرای این نمایش میخواستم در مورد چند چیز کوچولو با شما گپ بزنم .
متاسفانه پنکه ای که در چهار سو بود ، همان جا مثل میخ مانده بود میدادید درش میاوردند . چرا میزانسن کار این همه بد بود ؟ کار به لحاظ ارتباط بین عناصر دیداری و شنیداری شدیدا میلنگید . بازیگران روی صحنه جا و مکان مشخصی که تسخیرش کنند نداشتند . گردنم شکست به خدا گرچه ردیف ٣ بودیم اما به خدا به زیارت چهره ی مهدی پاکدل شرفیاب نشدیم . بعید بود . چطور یک کار میتواند در این ابتدایی ترین اصول ها این قدر واضح بلنگد !!! ؟‌؟؟ کار به لحاظ نورپردازی هم ضعیف بود . چرا آقای یعقوبی ؟ بنده میتوانم از شما خواهش کنم به ما بگویید دلیل استفاده از پلاسما ، یا پرده ای که روی آن دیالوگ نوشته میشود ، چه بود ؟ ما با یک فضای رئال رو به روییم که روایت میکند ، مگر نه اینکه چخوف میگوید استفاده از یک اسلحه حتی اگر نباید از ان گلوله ای بیرون شلیک شود در صحنه (حرام ) است ؟ این نحوه ی بیان دیالوگ آن هم با آن ریتم بالا روی پرده چه دلیلی داشت ؟ کاربردش چه بود ؟ به وجد امدن ما ؟ یا سانسور شدن شما و خلاقیت شما ؟ نع ! ببینید ما این شکلی به تفاهم نمیرسیم . من این نمایش را بیشتر یک تمرین تئاتر خودمانی دیدم تا تئاتری که برای مردم وطنش اجرا شود !؟ برایش زحمت کشیده شود ؟ مهدی پاکدل (نیما ) تمام مدت روی زمین ولو بود و نیم رخ بود و والا ما اصلا صورتش را ندیدیم . فکوس میگرفت چه باید میکردیم ؟ باقی را چه ؟ آن ها هم دیده نشدند. دیالوگ ها بینشان انگاری نخود و لوبیا بود که تقسیم شده بود ...آیا امکان حذف بازیگر نداشتید ؟ اگر همه ، ان خبرنگار که فقط ازش استفاده کردید تا در آلمان دو تا جمله بگوید خیلی استفاده ی بدی کردید ؟ حذفش میکردید و یکی از شخصیت های دیگر نمایش را خبرنگار میگذاشتید یا شاید هم میخواستید به ان بازیگر حال بدهید . من نفهمیدم چرا اگر در این کار واضحا سانسوری صورت گرفته علی سرابی باید بیاید روی صحنه و بگوید چون سانسور شده من باید این صندلی را این جا میگذاشتم اما حالا نمیذارم! تعریف آقایان در سایت ایران تئاتر به این خلاقیت شما (فاصله گذاری) است ! بلا به دور . . . مسئله من این است که آقای یعقوبی عزیز شما در این خاکی که هنوز از دهلچی هایش خبری نیست ، هنوز از خیلی اها بیجهت خبری نیست ، میایید به شرافت و سکوت و اندیشه ی این آدم ها پشت میکنید و از این موضوع سواستفاده کرده و همچین کار شلخته ای را اجرا میبرید .آقای یعقوبی آیا تا به حال کلمه ی (پاتوس) به گوشتان خورده ؟ اگر نخورده من بهتان بگویم که اجرای نمایش شما با استفاده از شیوه ی پاتوس ارائه شده بود . حالا پاتوس چیست ؟ الان میگم .



Pathos که یونانی آن πάθος است یکی از سه روش مجابگری ( به همراه Ethos و Logos ) در معانی بیان در شعر یا سخنوری است . پاتوس احساسات مخاطبان را جذب می کند و برای آن ها گیرایی ایجاد می کند . پاتوس یکی از چهار فلسفه ی ارسطو در سخنوری است . سیسرو (Cicero) استفاده از Pathos را هنگام نتیجه گیری در یک سخنرانی توصیه می کرد .
بعله آقای یعقوبی توی این دوره زمانه چه چیزی بهتر از اینکه بیایید در مورد مسئله ی رای و اتفاقاتی که همه ی ما میدانیم حرف بزنید . اما به چه قیمتی ؟ به قیمت دیدن کاری که به لحاظ نمایشی فاقد ارزش است ؟ شما در این نمایش جایی که گریه ی آدمیزاد در میامد را به لودگی و خنده کشیدید . شما با مسخره کردن ادا و طرز صحبت کردن همان شخصیت های ٢۵ ی که در نهایت قربانی شدند مردم را جذب کردید که بگویند عجب کاری کرد یعقوبی ...چه جسارتی ؟ نع . من به این کار نمیگویم جسارتمندانه . نمیگویم کار هنرمندانه ...چون از احساسات مخاطب سو استفاده کرد تا حرفی را بزند به قیمت فروش گیشه اش .آن هم نه همه ی حرفش را . چرا ما نباید میفهمیدیم که نیما خود کشی کرد ؟ مرد ؟ کشتندش؟ چرا نیامدید صراحتا موضوع خود را مشخص کنید ؟ شما میدانید هنوز خیلی ها هستند که سر اجرای شما گریه هم میکنند .چون یاد قبض و پول و بدهکاری و سالهای پیش می افتند . پس ما لمسش کردیم . عین علامت آژیر خطر . ما ترسش را چشیدیم . لب تر نکردیم . آقای یعقوبی بلاگ ها را سکته زده رها کردیم . آن وقت شما با کمال راحتی میایید توی همچین جایی که اکثرروزنامه ها بسته شده ،ضد٢۵ ی ها حرف میزنید ؟ پشتتان به کجا گرم است جان من ؟ بنده به بیس اولیه ،داستان و مضمون نمایش کار دارم . . . شما طوری روایت کردید که انگار این اتفاق ها را ندیدید . مرثیه باید میسرودید نه اینکه زمان دستشویی رفتن را روی تایمر میزان میکردید . من علائم نشانه گذاری در کار شما نمیبینم . کاش لا اقل ایهام داشت این کار . همه ی کار با نقص هایش یک سو . قسمتی که در انتها بازپرس نمایش مواخذه میشود سوی دیگر . ان جا بود که نفس راحتی کشیدم . بله . روزی خواهد آمد که چنین شود . از اینکه اتفاقا ان فرد قربانی بود خوشم آمد . کسی مثل شعبان بی مخ که خودش هم قربانی بود . اما نمیدانست . کاش عمیق تر به این مسائل میپرداختید . ببخشید آقای یعقوبی . . . شما درست میگویید در ایران ما مثل آلمانی ها که دو تا جنگ جهانی را پشت سر گذاشتند زندگی نمیکنیم اما همه ی خواسته ی نسل ما این است که بارش (برعکس کن) شیراز بخورند ؟ راحت آواز بخوانند و توی خیابان مست کنند ؟ آیا هدف های نسل ما در همین حد کوچولو است ؟؟؟؟ نع من این کار را دوست نداشتم.گول خوردیم .

نظرات (
document.write(get_cc(5810202))
46)




مشخصات نویسنده
درباره : کلمات همیشه مال دیگران است. یک جور میراثی که مثل آوار روی آدم خراب میشود.چون آدم همیشه به زبانی حرف میزند که مال دیگران است و من -نویسنده ی این بلاگ- به زبان میس شانزه لیزه.پروفایل مدیر : میس شانزه لیزه ایمیل مدیر وبلاگ

آرشیو وبلاگ
صفحه نخست عناوین مطالب وبلاگ آذر ۸٩ آبان ۸٩ مهر ۸٩ شهریور ۸٩ امرداد ۸٩ تیر ۸٩ خرداد ۸٩ اردیبهشت ۸٩ فروردین ۸٩ اسفند ۸۸ بهمن ۸۸ دی ۸۸ آذر ۸۸ آبان ۸۸ مهر ۸۸ شهریور ۸۸ امرداد ۸۸

صفحات وبلاگ
تماس با ما

مطالب اخیر
این جا جزیره در کهکشان در خاک ماسوله این جا جمشید مشایخی جراحی اطمینان بیهوده قاتل بی رحم هسه کارلسون هملت برو خواننده شو ! نوشتن در تاریکی کسوف آلن دلون

موضوعات وبلاگ
ترافیک(۱) شاهنامه(۱) تئاتر(۱) کسوف(۱) ماسوله(۱) هزاردستان(۱) دوستت دارم(۱) آلودگی هوا(۱) همایون شجریان(۱) آلن دلون(۱) محمد یعقوبی(۱) ایوب آقاخانی(۱) مسعود رایگان(۱) رویا تیموریان(۱) فردوسی بزرگ(۱) جمشید مشایخی(۱) مرتضی نی داوود(۱) ثمین باغچه بان(۱) ابوالحسن صدیقی(۱) حسین سرشار(۱) حمیدرضاآذرنگ(۱) نسیم ادبی(۱) نوشتن در تاریکی(۱) مهدی پاکدل(۱) علی سرابی(۱) قاتل بی رحم هسه(۱) جزیره درکهکشان(۱) بدون پاک نویس(۱) صابر راد(۱)

لینکستان
آرشیو شبکه رادیویی اینترنتی ایران صدا وبلاگ هنرمندان مرکز نمایش رادیو برنامه ی سینماهای تهران نگارش هذیونیات یک ابله forbidden art علیرضا بی بی گل - رویا صدر نستعلیق پسمیستی محمدامیر یاراحمدی آموزش زبان فرانسه دکتر فرزان سجودی دایی جان ناپلئون امیررضا تجویدی لغت نامه دهخدا ناصح کامگاری خانه هنرمندان سیامک صفری محمد یعقوبی چیستا یثربی سیب گاز زده توکای مقدس رضا موسوی شیوا بلوریان جواد روشن باران کوثری درخت ابدی خبر آن لاین جینا - تولد کافه سینما لانگ شات عروسکخانه کلبه ترنم خانه تئاتر مسکالین بهنامترین کلوزآپ دیباچه نادی سوفیا ایسنا گورزا TV5 پیله پندار ایرنا گل آقا chet فرزام مکث دهلچی ناجورها تئاتر شهر بانی فیلم آ.پ.ل.و.د ایران تئاتر یک پنجره رضا آشفته بهاره رهنما سازدهنی کنج دنج دل یلدا ذبیحی زن نارنجی مینو زاهدی بی خوابی الهام پاوه نژاد حسین پاکدل مریم سپهری عباس کوثری رادیو فرهنگ فریبا حاج دایی ALI MAHDAVI le blog de phil گروه تئاتر پوشه همایون شجریان بدون پاک نویس هوشنگ گلمکانی ساناز سیداصفهانی l ile dans la galaxie بابونه-شبنم طلوعی قصه های عامه پسند دوستداران هنر دوبله خود ضایع کنی نوشتاری اوهام یک شقایق وحشی صوت کامل شاهنامه فردوسی شبکه ی تار عنکبوتی- ساسان عاصی جزیره در کهکشان - بلاگفا جستجوگر فارسی دهیو! لیست وبلاگ های تخصصی

نویسندگان همکار
میس شانزه لیزه

پیامک بلاگ
.:.

فید منتخب من


امکانات جانبی

persianstat(40198380, 4);

RSS 2.0

با قدرت پرشین بلاگ

Sunday, October 24, 2010

خون آبی


( این عکس را به عشق زندگی ام تقدیم میکنم )
داشتم به این فکر میکردم که چرا افکار و ذهنیاتم منطق حالیشون نمیشه و کلا با هیچ قرصی شفا پیدا نمیکنه . یه سری جمله پیدا کردم گیج تر شدم .
گابریل گارسیا مارکز :
" زندگی آنچه زیسته ایم نیست ، بلکه خاطراتی است که از گذشته داریم . "
ژان دلابرویر :
" زندگی ، تراژدی است برای آن کسی که احساس میکند و کمدی است برای آن کسی که می اندیشد . "
(( اسئوال))
آیا احساس کردن یا اندیشیدن فاصله ای بس عمیق و شکافی وسیع دارد ؟
***
میس شانزه لیزه ، چترش را برداشت و پا برهنه ، پله های مارپیچ را پایین آمد ، پالتوی پاره پوره و کثیفی پوشیده بود . روی سرش کلاه گیسی به رنگ سورمه ای گذاشته بود و به گوش هایش آویزهای پر از تیله که موقع راه رفتن مثل شیشه های کریستال به هم میخوردند . دور گردنش را با شالگردن مشکی محکم بسته بود . چشم هایش یک کاسه خون بود . سرش را زیر چتر گرفت . باران میچکید و توی گودال های خیابان آّب جمع شده بود . توی کیف میس شانزه لیزه بسته ای بود که با روبان قرمز بسته بندی شده بود . میس شانزه لیزه ها کرد .... (ها ).... بخار توی هوا فر خورد . چند کالسکه از جلوش رد شدند . میس پا برهنه سوار کالسکه ای شد که برایش از قبل جلوی در نگه داشته بودند . توی کالسکه مردی نشسته بود که از زیر کت فراکش دم بزرگش بیرون زده بود . کلاه سیلندر دارش را برداشت و از توی کلاهش کلاغ های ریزی با صدای بلند غار غار کنان بیرون آمدند . میس از ترس شیشه را شکاند تا کلاغ ها بیرون بروند . رعد و برق زد . آسمان غرید . میس زانوهایش درد میکرد و دچار سرگیجه بود . مرد خندید .صدای گرگ از حنجره اش بیرون آمد . کالسکه ایستاد . مرد گفت :" این جا خوبه ، ردش کن بیاد . " میس دست برد توی کیفش و بسته را بیرون آورد . پوزخندی زد و آن را به دست مردی داد که ناخن های بلندی داشت و دستان سفید . مرد کاغذ کاهی و روبان قرمز را شکافت . در بسته را باز کرد . جعبه ی چوبی قدیمی داخل ان بود . در جعبه قفل بود . کلید را از توی کت فراکش بیرون آورد . چرخاندش . وقتی در قوطی باز شد موسیقی خاصی از توی جعبه بیرون آمد . ( اگر دوست دارید صدای رعد و برق رو دانلود کنید( از این جا ) و رمز www.kar20.ir رو بزنید روی سومین گزینه و ببینید چه باروووونی میزنه لاکردار . )
میس شانزه لیزه دستش خونی شده بود و از پوست دستش خون آبی رنگی بیرون میریخت . مرد با ناخن دراز قدش دست کرد توی جعبه و پودر سفید رنگی را در آورد و زیر زبانش گذاشت و گفت اصله جنس . خودشه . میس شانزه لیزه که چشمانش پف کرده بود گفت : " حالا سهم من چی ؟ " مرد گفت : " پیچ پیچی" و خندید . به صورتش نقاب زده بود و کلاه سیلندردارش را دوباره گذاشت و برداشت . میس گفت : " خب حالا که آوردم و اصل جنسه من سهمم رو میخوام . " مرد کیسه ای سکه دست میس داد و با لگد او را وسط خیابان قدیمی رها کرد . میس وقتی پیاده شد به بلاهت مرد خندید . پودر سفید . پودر لباس شویی بود و مرد گمان میکرد چیز دیگری است . میس پودر را با نمک و جوش و شیرین به مزه ی اشتباهی در آورده بود . مرد کلاه سیلندر دار که گمان میکرد پودر ، پودر دراکولاست که مرده و جنازه اش طبق وصیت نامه اش پودر شده است سرش بد جوری کلاه رفته بود . از سیلندر دار هم بد تر . میس در کیسه را باز کرد تمام سکه ها رویش عکس میس شانزه لیزه حک شده بود که در سال 1000 مرده است . او زمانی پرنسس بوده .
***
سئوال : پس چرا مارک تواین دقیقا برعکس مقدمه ی نوشته ام گفته :
" زندگی چیزی جز مبارزه علیه عاطفه و عقل نیست . "
یا فلورانس اسکاول شین کلا گفته : " زندگی مبارزه نیست بلکه یک بازی است ؟ "
نظر شما چیه ؟
***
سخن عاشق
به قول فردوسی
از بزرگان رنج هاست که باقی میماند
.
.
.
.
.
.
.
رنج منتهی به گنج را کسی خریدار نیست .
***

Thursday, October 14, 2010


یاد یار مهربان
>نویسنده : میس شانزه لیزه - ساعت ۱:۳٦ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ٢٢ مهر ،۱۳۸٩

قلبت رو از لای دنده هات میکشم بیرون و به چک چکی که خونش میریزه نگاه میکنه . قیچی رو دست میگیرم و رگ های آئورت و الباقی رو قیچی میکنم . قلبت توی دستم مثل یه پرنده میزنه . یه هو سرفه میکنه . چه قلب بخوریی داری . دهلیز و بطنت کف دستم وول میخورن . قلبت رو میچلونم توی گیلاس دم دستم و گوشتش رو میکنم توی سیخ و سیخ رو میبرک دم منقل گر گرفته و خوب میپزمش . یه این وری - یه اون وری . روش نمک میپاچم . . . آب دهنم راه افتاده . . . بوی دلت رو میشنوم . از سیخ میکشمش مثل جیگر بیرون و میندازم روی سینی سر میز . دنده هات رو میندازم توی شومینه و بعضی هاشو با ساتور نصف میکنم . چشماتو میندازم توی الکل و میذارم توی کلکسیون چشمام . موهاتو با پوستش از روی سرت جر میدم و میذارم روی سرم . اکستنشن میکنم لای موهای سرم . انگشتات دارن توی هوا مینویسن . هنوز جون داری لامصب ؟ یه کاغذ به دست لاشه ی بی جون شرحه شرحه ات میدم . تو مینویسی : " سگ کی باشی ؟ میخوای منو نفله کنی ؟ تو نبودی که دنبال من موس موس میکردی ؟ " میخندم . به لباس های حریرش که کف زمین افتاده بود نگاه کردم . حتی موقع مرگ هم عاشق من بود . به من گفته بود : " هی ، دلم برات تنگ شده دیگه واقعا تنگ شده . " من هم بهش گفتم : " خیلی گرفتارم هر کس جای من بود میمرد . " دوباره گفت : " هیچی نمیفهمم میخوام یه ساعت ببینمت وگرنه نفت میریزم روی خودم ، خودم رو دم در خونت میسوزونم . " گفتم : " ایشالا " ها.ها. حالا از دستش راحت شدم . همین جور که عرق و قلب مغز پختش رو میخوردم دست کردم توی کیفش و دفتر خاطراتش رو در آوردم دیدم نوشته که :" عشق من به من گفت بین ما مغناطیسم بزرگی بود اما تفاهم نبود ....به من گفت چه زودرنج شدی ! انگار من رو نمیشناخته . " دفترچش رو بستم . سرم رو تکون دادم و یه سیگار کشیدم . به لاشه ی سوخته اش که افتاده بود کف اتاقم نگاه کردم . اون کسی بود که همه ی مردها رو بیچاره کرد . کسی نبود جز میس شانزه لیزه از جزیره در کهکشان .
** به قدری از درگذشت خانم مرضیه متاسفم که بلد نیستم حسم رو بگم . آیا این صدا تکرار شدنی است . او جاودانه بود . کاش ....افسوس. "لطف کنید ( این ) را گوش کنید . درسته این تنها صداست که میماند . خیلی متاثرم . چون ایشون رو ، هنرشون رو بسیار یکتا ، بی همتا میدیدم . روحت شاد بانو . هر وقت این آهنگ رو میشنوم غرق اشک میشم . هیچ وقت حفظش نشدم تا برای (هیچ کس) بخونمش تا اون هم مسخره ام کنه .
هنرمندانی که جاودانه میشن ، به خاطر اون گوهر نابیه که توشونه . برای اون چیزیه که باعث میشه بتونی در این حد با احساس و با درک شعر، بخونی و بمونی و بعد هم که رفتی باز دوستت داشته باشیم . ستاره ای که میدرخشی . حتی اگر چند پرت بیفتند و بسوزد . متاسفم . همیشه از خودم میپرسم چرا نباید این هنرمندها رو از نزدیک میدیدم . من همیشه آرزو داشتم اسفندریار منفرد زاده رو از نزدیک میدیدم . شاید میتونستم فرق بین اون هایی که نموندند و موندند رو در این هجرت بفهمم . دلم میخواد بتونم بهروز وثوقی رو ببینم . به گوگوش بگم چرا از ایران رفتی ؟ آیا نمیشد ایشون هم مثل سرکار علیه زنگنه در تالار وحدت کنسرت میدادن ؟ گوگوش بت بودنش رو شکست . شاید یه روز هم بشنویم که او مرده . مرگ همین نزدیکی هاست . خیلی چرا دارم .... چراهای بی جواب ...خانم مرضیه بدجور جا خوردم .قبلا توی همین بلاگ حدودا دوتا دیگه از ترانه های شما رو گذاشته بودم .دوستتون داشتم و الان با وجود اختلاف چند نسل و چندین کشور فاصله بین ما دلم بد جور گرفته . انگار با ترانه های شما زندگی کردم و حالا مرده م . خصوصا با این آهنگ . ٨٩ سال مرگ و میر بود . از استاد کرم رضایی شروع شد و معلوم نیست به چه کسی ختم خواهد شد . بسیار غمگینم . این تصنیف من رو برد به جای بدی...
برای اینکه داستان ساخته شدن این ترانه از زبان رودکی بزرگ رو بدونید و درکش کنید این جا رو مطالعه کنید .
توجه توجه
( این جانب میس شانزه لیزه ، سایت های موسیقی نون به نرخ روز خوری که لاف دوستی با موسیقی مملکت را میزنند و اتفاقا به اصل و اصالت هنر شبیخون میزنند ، از جمله (گفتگوی هارمونیک و سایت سل را بایکوت کرده و خواندنش را تحریم میکنم . این سایت ها که دم از تخصصی بودن میزنند جز تمجید مجید انتظامی ها و تکرار مکررات و اعلام اخبار و ترجمه کاری نمیکنند حتی خبر فوت مرضیه را هم اعلام نکردند ، جنابان صاحب سایت سل و گفتگوی هارمونیک کمی چشم و گوشتان را باز کنید و یه کم تخصصی برخورد کنید . لب کلام . . . محافظه کاری شما در انتشار خبر افتخاری و شجریان صرف کلیک خور شدنتان بود و لاغیر . این جانب سایت های ذکر شده را سایت هایی موضع گیرانه و علیه هنر میدانم . سایت هایی که برعکس ویترینشان کاملا با هنرمندان ضد مردمی همکاری کرده و اتفاقا جاهایی برعکسش را عمل میکنند تا ما بگوییم ختم روزگار را وچیده اند . ته همه شان مجید انتظامی هاییست که معلوم نیست این سایت ها دوستشان دارند یا نه !در واقع رستم صولت و پیزی افندی هستند . کسانی که خبر درگذشت هنرمند بزرگی مثل مرضیه را تا این لحظه اعلام نکردند . این سایت ها از ترس حذف شدنشان ماست کیسه کرده دنبال هر خبری هستند جز خود خبر .)
ضمن محکوم کردن دیدن سایت های موسیقی فوق الذکر و این که شما عمرا فهمیدیم سگ کی باشید و موس موس کنان دنبال پیف پیف کی .
از دهلچی نقل قولی میکنم فی باب شخصیت مجید انتظامی
مجید انتظامی: «فرصت الدوله»، و این کُنیت از آن سبب بود که فرصت هدر ندادی و سیمفونی ساختی به مناسبت‌های ملوک‌پسند. او را «ابن البابا» نیز خواندندی، چه در هر مضیقتی بابایش به فریادش رسیدی و در مهرجان‌ها به صد قیل و قال جایزه‌ها به سوی وی راندی.(دهلچی) را بخوانید . بفهمید . بخندید . او ادبیات ، طنز ، موسیقی را بسیار خوب میشناخت .

Monday, September 14, 2009

شروع 2

میس شانزه لیزه اومد در خونه رو باز کنه ....دید قفل در عوض شده. موند آواره و سرگردون . برگشت این جا و ترجیح داد حرفی نزنه.

Wednesday, August 5, 2009

منو ببخش

ببینید من بلاگ مینویسم که از طریق آمار بلاگم -چیزی که در این جا نیست-بتونم ببینم کی میاد بلاگ رو میخونه از کجا میاد....چیزی که این بلاگر لعنتی نداره.
بنابراین به پرشین بر خواهم گشت و همان گونه که مینوشتم خواهم نوشت و البته آدرس این جا را هم نگه خواهم داشت برای مواقع ضروری....پس منو ببخش اگر دارم مدام آدرس عوض میکنم.
میبینید که لینک ها رو حذف کردم و کامنت دونی قسمت قبلی رو هم از کار انداختم.


آیا کسی میدونه که پرشین سیستم امن و امانی هست یا که نه؟
http://jazirehdarkahkeshan.persianblog.ir/

Tuesday, August 4, 2009

خداحافظ گاری کوپر
















میس شانزه لیزه نرفته بود که بمیره...یا یه طوری اجی مجی لاترجی نامرئیی نشده بود.میس شانزه لیزه نمیتونست بلاگش رو سکته بده به دست خودش و ننویسه.نمیخواست چشم های جزیره اش عین نگاه مرده به سقف شیب دار مات بمونه واسه همین تصمیم گرفت یه مدت نباشه.گاهی نبودن بهتر از خفه موندنه.برای همین دچار دل آشوبه شد.تک و تنها شد.دید یکی یکی نیست میشن بچه ها.دید دیگه نمینویسن عین قبلا ها.خاویر باردم و شرلوک هولمز زده بودن به چاک.نبود جای میس شانزه لیزه امن وامون.....واسه همین چمدونش رو برداشت.عادت داشت به اسباب کشی .چمدونش رو باز کرد و دفتر خاطراتش رو اول از همه انداخت توش.بسته های سیگارش رو هم همین طور.رب دشامبر قرمز و چتر و چکمه هاش رو هم گذاشت.درش رو بست و برای همیشه اون محله رو ترک کرد و رفت یه جایی ته پاریس.اما نه جایی که ایفل ازش دیده نشه.نه.رفت یه جای جدید.احساس خانه به دوشی نداشت .حس میکرد غریبه شده.همسایه ها یه جوری به چشم های از حدقه بیرون اومده اش نگاه میکنن.اتاق زیر شیرونی جدید مثل خونه ی قبلی بود.باید با وایتکس و ابر میوفتاد به جون وان جرم گرفته و حسابی تمیزش میکرد.دیوارها پر از دوده بودن و کاغذ دیواری پاره بود.پنجره ی اتاق زیر شیرونی یه کرکره هم داشت که روش پر از تارعنکبوت بود و گوشه ی دیوارها پر از کارتونک.خیلی حالا حالا کار داشت........دلش برای خونه ی قبلی اش تنگ بود ...اما چاره نداشت ....میگفتن این محله امن تره.خوبی اش این بود که به یه کافه نزدیک بود .....








خلاصه همون طور که میبینید میس شانزه لیزه داره میسابه و سعی میکنه با محیط جدید خودش رو وفق بده....من هم همین جا از اینکه بخوام شما رو هپنوتیزم کنم خوشم نمیاد...میخوام بگم یه یک ماهی کتاب ها خاک خورد-فیلم ها دیده نشد-خاطرات نوشته شد.فعالیت فرهنگی به حداقل رسید.و عملا هیچی...اما مهم ترین چیز این بود که خیلی زیاد دل تنگ همه بودم.یه کارهایی صورت گرفته.








مثلا خداحافظ گاری کوپر نوشته ی رومن گاری ترجمه ی سروش حبیبی رو دارم ضبط میکنم.دو تا تئاتر خوب دیدم








خانه-نویسنده نغمه ثمینی و کارگردان کیومرث مرادی که خیلی عالی بود و در موردش حتما یه روز حرف میزنم و دیگری اهل قبور بود که کاری از حسین کیانی بود و خودتون از علاقه ی بیش از اندازه ام به سیامک صفری آگاهید دیگه.....حتما هر جا که باشه کار میدرخشه.یادم باشه این زیر مصاحبه اش http://www.magiran.com/npview.asp?ID=1912100رو لینک کنم....



فیلم هایی که از دستم در رفت و دیدم خانه ی صدام بود که امیدوارم هر کس گیرش آورد این 4 قسمتی رو ببینه و زندگی ادیت پیاف فرانسوی و سر آخر هم دمیج ...متاسفم که فارسی نوشتم هنوز ویرایش این جا رو بلد نیستم.



امیدوارم بتونم طلسم این ننوشتن یک ماهه رو باطل کنم.



در مورد باید بگم متاسفانه به ژولیت خانم بینوش حساسیت دارم و هر جا باشه بدم میاد و ناخود آگاه یاد فیلم -بار هستی- میوفتم و بارهستی هم که مساوی است با میلان کوندرا.خود فیلم رو متوسط دیدم.حرکات ژولی خانم حالم رو به هم میزنه به نظرم مثل گربه ی توی خیابونه ....اما خب از یک چیز این فیلم بسی کیف کردیم و آن این بود که ده دقیقه ی آخر رو به همه ی فیلم ترجیح دادم...برای کسانی که ندیده اند چیزی را لو نمیدهم اما سه چهار امتیاز از مچ پوینت کم کنید و ژانر فیلم را همان گیر کردن در مرحله ی بلوغ عشقی بگذارید.+چاشنی خیانت .گرچه تنها عاشق این فیلم آقای جرمی بود و ژولیت هم گرچه بی انصافی کردم نقش زن آشغال را خوب ایفا کرد مخصوصا در اولین سکانسی که سعی کرد با چشم هایش طرف مقابل رو قورت دهد....زهی خیال باطل که مرد داستان راستی عاشق میشود و خانم داستان نقشه ها میکشد. بلابه دور! اما خب اکثر بانوان مکرمه به این صفات آراسته شده اند و ماشا الله کم هم نیستند.صحنه های مثلا وحشیانه-عاشقانه خیلی ژیمناستیکی و بی احساس و مصنوعی بازی شده بود و به آن صحنه ها نمره ی صفر میدهم.بقیه ی نوشته هام را میگذارم برای وقتی که در این محیط جا تربیفتم...حال باید بروم و برای میس شانزه لیزه کمی خورد و خوراک و پنیرو نان و شراب بگیرم تا خستگی اش در برود..