جزیره در کهکشان

Sunday, October 24, 2010

خون آبی


( این عکس را به عشق زندگی ام تقدیم میکنم )
داشتم به این فکر میکردم که چرا افکار و ذهنیاتم منطق حالیشون نمیشه و کلا با هیچ قرصی شفا پیدا نمیکنه . یه سری جمله پیدا کردم گیج تر شدم .
گابریل گارسیا مارکز :
" زندگی آنچه زیسته ایم نیست ، بلکه خاطراتی است که از گذشته داریم . "
ژان دلابرویر :
" زندگی ، تراژدی است برای آن کسی که احساس میکند و کمدی است برای آن کسی که می اندیشد . "
(( اسئوال))
آیا احساس کردن یا اندیشیدن فاصله ای بس عمیق و شکافی وسیع دارد ؟
***
میس شانزه لیزه ، چترش را برداشت و پا برهنه ، پله های مارپیچ را پایین آمد ، پالتوی پاره پوره و کثیفی پوشیده بود . روی سرش کلاه گیسی به رنگ سورمه ای گذاشته بود و به گوش هایش آویزهای پر از تیله که موقع راه رفتن مثل شیشه های کریستال به هم میخوردند . دور گردنش را با شالگردن مشکی محکم بسته بود . چشم هایش یک کاسه خون بود . سرش را زیر چتر گرفت . باران میچکید و توی گودال های خیابان آّب جمع شده بود . توی کیف میس شانزه لیزه بسته ای بود که با روبان قرمز بسته بندی شده بود . میس شانزه لیزه ها کرد .... (ها ).... بخار توی هوا فر خورد . چند کالسکه از جلوش رد شدند . میس پا برهنه سوار کالسکه ای شد که برایش از قبل جلوی در نگه داشته بودند . توی کالسکه مردی نشسته بود که از زیر کت فراکش دم بزرگش بیرون زده بود . کلاه سیلندر دارش را برداشت و از توی کلاهش کلاغ های ریزی با صدای بلند غار غار کنان بیرون آمدند . میس از ترس شیشه را شکاند تا کلاغ ها بیرون بروند . رعد و برق زد . آسمان غرید . میس زانوهایش درد میکرد و دچار سرگیجه بود . مرد خندید .صدای گرگ از حنجره اش بیرون آمد . کالسکه ایستاد . مرد گفت :" این جا خوبه ، ردش کن بیاد . " میس دست برد توی کیفش و بسته را بیرون آورد . پوزخندی زد و آن را به دست مردی داد که ناخن های بلندی داشت و دستان سفید . مرد کاغذ کاهی و روبان قرمز را شکافت . در بسته را باز کرد . جعبه ی چوبی قدیمی داخل ان بود . در جعبه قفل بود . کلید را از توی کت فراکش بیرون آورد . چرخاندش . وقتی در قوطی باز شد موسیقی خاصی از توی جعبه بیرون آمد . ( اگر دوست دارید صدای رعد و برق رو دانلود کنید( از این جا ) و رمز www.kar20.ir رو بزنید روی سومین گزینه و ببینید چه باروووونی میزنه لاکردار . )
میس شانزه لیزه دستش خونی شده بود و از پوست دستش خون آبی رنگی بیرون میریخت . مرد با ناخن دراز قدش دست کرد توی جعبه و پودر سفید رنگی را در آورد و زیر زبانش گذاشت و گفت اصله جنس . خودشه . میس شانزه لیزه که چشمانش پف کرده بود گفت : " حالا سهم من چی ؟ " مرد گفت : " پیچ پیچی" و خندید . به صورتش نقاب زده بود و کلاه سیلندردارش را دوباره گذاشت و برداشت . میس گفت : " خب حالا که آوردم و اصل جنسه من سهمم رو میخوام . " مرد کیسه ای سکه دست میس داد و با لگد او را وسط خیابان قدیمی رها کرد . میس وقتی پیاده شد به بلاهت مرد خندید . پودر سفید . پودر لباس شویی بود و مرد گمان میکرد چیز دیگری است . میس پودر را با نمک و جوش و شیرین به مزه ی اشتباهی در آورده بود . مرد کلاه سیلندر دار که گمان میکرد پودر ، پودر دراکولاست که مرده و جنازه اش طبق وصیت نامه اش پودر شده است سرش بد جوری کلاه رفته بود . از سیلندر دار هم بد تر . میس در کیسه را باز کرد تمام سکه ها رویش عکس میس شانزه لیزه حک شده بود که در سال 1000 مرده است . او زمانی پرنسس بوده .
***
سئوال : پس چرا مارک تواین دقیقا برعکس مقدمه ی نوشته ام گفته :
" زندگی چیزی جز مبارزه علیه عاطفه و عقل نیست . "
یا فلورانس اسکاول شین کلا گفته : " زندگی مبارزه نیست بلکه یک بازی است ؟ "
نظر شما چیه ؟
***
سخن عاشق
به قول فردوسی
از بزرگان رنج هاست که باقی میماند
.
.
.
.
.
.
.
رنج منتهی به گنج را کسی خریدار نیست .
***